سلام
پسر بچه ای که میان خدا وخودش گیر کرده است ایا احساس خدا داشتن درست است!؟
بیش تر از همه این بار به چشمهایش زل زده بودم وهیچ حرفی نمی زدم گاهی او را در گیر خودش می کردم وگاهی میان دریای باورهای او کشتی کوچکی از حقیقت را سوار می کردم .
او هنوز نمی دانسته کجا باید رفت ؟کجا خدا را پیدا کرد؟
راستی اگه جایی را بلدی که خلوته بگو جان مادر م که تنها فعلا فقط می توانم دوست داشتن اورا درک کنم میام هر جا وبه هر قیمت، فقط تو باید خودتو نشون بدی.
اروم یک کلمه گفتم اخه منم می خوام اون لحظه که با توست با منه باشه خوب خودامه دیگه این حقو ندارم؟
سرش انداخت پایین وفکر کرد گفت راست می گی ها..
تو به من بگوچیکار کنم ؟
منم سرم انداخت پایین وگفتم هیچی .
گفت ای بابا این که نشد حرف..
گفتم نه چرا خداوند که اون همه فرشته داشت ،هم از ما خوشگل تر وهم بیش تر عبادت می کردند وخیلی چیزای دیگه..ما را افرید؟
...سکوت کرد ...
+
| نوشته شده توسط: بشر گلی
در: چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:,| نظرات :
- لحظه شماری |
+
| نوشته شده توسط: بشر گلی
در: سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:,| نظرات :
- نامه ای به جاد عزیزم2 |
سلام جاد عزیز
به یاد اور خاطره مردان کوچکی را که چراغ در دست می گرفتند تا اندوه تنهایی های مادرشان را شاید برای لحظه ای از بین ببرند.
جاد عزیز برای تو می گویم از همراهی جوی کوچکی که به دره نمی رسد اما دل چند تا کودک را سیراب می کرد می گویم
برای تو می گویم چگونه می توان دو کودک با هم دعوا نکنند چگونه می شود یک کودک با احساسی کودکانه کودکی دیگر را دلجویی دهد
جاد عزیز می دانم الان در دل تنهایی های شهری پر انرژی هستی که مردمانش عرق شرم را هنوز در فصل تابستانش هم احساس نکردند .مگر نگفته بودی هوای انجا بدجوری شرجی شده است !
جاد عزیز
گاهی می شود که دستهای نیازمندی را به بهانه اینکه مبادا ذره ای به شعور انسانیت من توهین شده باشد را رد می کنم ،گاهی میان حجم کلمات ساده ترین انها از جلوی چشم هایم پرپر می شوند .ودنبال کلمات ایهام دار می گردم
جاد عزیز امروز این جا خیلی بارون زده بود اما نمی دانم چرا هر چقدر که زیر بارون موندم خیس نشدم...
+
| نوشته شده توسط: بشر گلی
در: یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:,| نظرات :
|
|
|